جوجه اردک

یکی از بعداز ظهرهای آخر تابستان بود . نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکده خانم اردکه لانه اش را کنار دریاچه ساخته بود. اون پیش خودش فکر می کرد: مدت زیادی هست که روی این تخم ها خوابیده ام . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند کم کم تخم ها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوسته ی تخم شان را شکستند . آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمی توانستند که بخوبی روی پاهایشان بایستند

بزودی جوجه ها روی پا هایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند.تا اینکه پرها یشان خشک شد خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت : اوه نه هنوز یکی از تخم ها اینجاست اردک پیری کنار خانم اردک آمد . به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد این اتفاق یکبار برای من هم رخ داده است اون جوجه حتی نمی توانست به آب نزدیک شود. چرا ناراحتی ؟ من پیشنهاد می کنم که او را ول کنی . سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت.

خانم اردکه فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند . بعد از مدتی صداهای ضعیفی از داخل تخم شنید و بزودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد. مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پرهای خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و مادر را نگران کرد. اما وقتی که به پاهایش نگاه کرد خیالش جمع شد که این جوجه ی بوقلمون نیست. اما جوجه ی بزرگ و زشتی بود روز بعد مادر جوجه هایش را به کنار دریاچه برد . جوجه ها یکی یکی داخل آب پریدند . بزودی همه آنها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند.

 سپس مادر جوجه هایش را به حیاط طویله برد .سرش در برابر اردک پیر به نشانه ی احترام خم کرد و گفت : نوار بین پاهای این جوجه نشان می دهد که یک جوجه بوقلمون نیست بوقلمونی که در نزدیکی آنها راه می رفت سرش را بالا آورد و گفت : تا حالا چنین جوجه اردک زشت و بزرگی ندیده ام این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود . حیوانات با او رفتار دوستانه ای نداشتند چون اوخیلی زشت بود . جوجه اردکهای دیگر با او بازی نمی کردند و او را اذیت می کردند . مرغها به او نوک می زدند و همه حیوانات به او می خندیدند. جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها بود . و با گذشت زمان بیشتر ناراحت می شد . هرچند که مادرش سعی می کرد به او دلداری بدهد احساس می کرد کسی او را دوست ندارد و فکر می کرد چرا با بقیه برادرهایش فرق دارد .

 یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که می توانست دوید . بزودی به جنگل رسید . هر چه جلوتر می رفت پیدا کردن راه سخت تر می شد . اما او به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردکهای وحشی در آنجا زندگی می کردند . جوجه اردک پشت درختی پنهان شد . احساس می کرد که خیلی تنها و خسته است صبح هنگامیکه تعدادی از اردکها پرواز میکردند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند به او سلام کردند . از او پرسیدند: تو کی هستی ؟ جوجه اردک زشت گفت : من اردک مزرعه هستم آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیده اید که پرهای خاکستری داشته باشد. او مدت طولانی به اردکهای وحشی که با اردک های مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه کرد آنها گفتند : یک اردک ؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیده ایم . اما مهم نیست . تو می توانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد .

جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بیرحم مزرعه دور باشد هوا سرد بود جوجه اردک زشت به برگ های درختها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند . همانطور که او میان نیزار برای پیدا کردن غذا می گشت دو غاز وحشی جوان از آسمان کنار او به زمین نشستند
 سلام دوست داری از ما باشی. ما داریم به مرداب دیگری پرواز می کنیم که کمی از اینجا دورتر است جائیکه غازهای جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی می کنند . جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلوله ای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد . یک سگ گنده داخل آب پرید تا آنها را بگیرد . اسلحه ها شروع به شکلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزارها بطرف جوجه اردک آمد سگ لحظه ای به او نگاه کرد و سپس از آنجا دور شد . جوجه اردک در حالیکه از ترس نفس نفس می زد گفت : خدایا متشکرم . من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمی خواهد . او تمام روز در میان نیزار ماند .بالاخره زمانیکه خورشید غروب کرد سگها رفتند و شلیک ها قطع شد . او آشفته خودش را از کناره دریاچه به میان جنگل رساند همانطور که او در تاریکی راه می رفت باد شدیدی می وزید .ناگهان خودش را جلوی یک کلبه خیلی قدیمی دید . نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده می شد . جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم .بنابر این بزور از سوراخی وارد خانه شد و در گوشه ای شب را گذراند

 زن پیری با گربه و مرغش در این کلبه زندگی می کرد . صبح روز بعد که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش پرسید : این دیگه چیه ؟ از کجا آمده ؟ اردک آنجا ماند . اما جوجه بیچاره در گوشه ای غمگین نشسته بود لذت شنا کردن روی آب را بیاد آورد . به مرغ گفت من می خواهم به دنیای وحشی بروم مرغ به او گفت : تو دیوانه هستی . اما من نمی توانم تو را اینجا نگه دارم . جوجه اردک گشت و حوضچه بزرگی را پیدا کرد . و در زیر نور خورشید شناور شد . روز بعد یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی رابا گردنها دراز و جذاب در حال پرواز دید .

 او تا آن روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود . او پیش خودش فکر کرد ، کاش می توانستم با آنها دوست شوم . این پرندگان به سمت جنوب مهاجرت می کردن باد سرد زمستان شروع به وزیدن کرد . جوجه اردک مجبور بود برای محافظت از یخ زدگی به سختی با پاهایش پارو بزند . یک روز صبح پاهایش یخ زد کشاورزی که از آنجا عبور می کرد او را نجات داد . او پرنده بیچاره را به خانه گرمش برد .اما بعد بچه های کشاورز جوجه اردک را ترساندن و او بال و پر زد و به آشپزخانه پرید و چیزهای مختلفی برخورد کرد و وقتی که در برای لحظه ای باز شد او بیرون پرید

خلاصه جوجه اردک از زمستان جان سالم بدر برد یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد . کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد . او بطرف یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش داشت پرواز کرد . او سه پرنده سفید زیبا راروی آب دید که خیلی با جذبه و نرم شنا می کردند . آنها قو بودند ولی او این را نمی دانست او خیلی نرم بدون آنکه بال بزند بالای سر قوها پرواز کرد و سرش را برای احترام خم کرد . در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید . دو بچه کوچک به سمت باغ می دویدند فریاد زدند ، نگاه کن یکی دیگه . این یکی از بقیه زیباتر است آن جوجه اردک زشت حالا یک قو بود . قلب او پر از عشق به قوها دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است . و قبلا که یک جوجه زشت بود فکرنمی کرد روزی چنین اتفاقی بیافتد.

JellyMuffin.com - The place for profile layouts, flash generators, glitter graphics, backgrounds and codes

راپونزل

روزگاری زن و مردی زندگی می کردند که فرزندی نداشتند . بالاخره آرزوی آنها به حقیقت پیوست. آنها منتظر ورود کوچولویی به خانه اشان بودند. پشت خانه آنها پنجره ای قرار داشت که به یک باغ زیبا و بزرگ باز می شد . باغ پر از گلهای زیبا و درختهای میوه بود . این باغ متعلق به یک جادگرو بدجنس بود و هیچ کس جرات نمی کرد به داخل باغ برود. زن باردار بود و از پنجره به این باغ زیبا نگاه می کرد . روزی در باغ مقدار زیادی کاهو وحشی با برگهای سبز و تازه دید . از آن روز به بعد او نمی توانست به هیچ چیز دیگری به غیر از آن سبزیها فکر کند . کم کم رنگ و رویش پرید و صورتش هر روز سفیدتر از روز قبل می شد و بیماری به سراغ او آمد. مرد از همسرش علت بیماری را پرسید . زن گفت : من می دانم که هیچ وقت نمی توانم از آن کاهو یی که پشت خانه امان است بخورم و می دانم که الان در هیچ جایی به غیر از آن باغ نمی توان کاهو پیدا کرد و می دانم که بزودی می میرم .

 مرد خیلی نگران شد و تصمیم گرفت که به هر قیمتی که شده است آن سبزی را برای همسرش فراهم کند بنابراین یک شب مخفیانه به آن باغ رفت و از آن کاهو ها چید و به خانه برگشت و برای همسرش سالاد درست کرد زن آنرا خورد و حالش بهتر شد . اما عجیب بود که مرتب هوسش برای خوردن کاهو بیشتر می شد . مرد دوباره به باغ برگشت ولی این بار توسط جادوگر گرفتار شد . جادوگر در حالیکه از عصبانیت فریاد می کشید به او گفت : تو چگونه به خودت اجازه دادی که سبزیهای راپونزل ( همان کاهو ها منظورش بود ) مرا بچینی ؟

 مرد ماجرای همسرش را تعریف کرد . جادوگر فکر کرد و گفت : تو می توانی هر چقدر که بخواهی از این کاهوها بچینی اما یک شرطی دارد . تو باید وقتی فرزندت بدنیا آمد آنرا به من بدهی. مرد بیچاره که می دانست حال همسرش خوب نیست به ناچار این شرط را پذیرفت. به زودی فرزند آنها بدنیا آمد و جادوگر او را با خودش برد . او نام این دختر را راپونزل نامید .

 راپونزل بزرگ شد و هر چه می گذشت زیباتر می شد جادوگر تصمیم گرفت ،اجازه ندهد که کسی اور ا ببیند. وقتی که راپونزل 12 ساله شد او را به برج بلندی در وسط جنگل برد . این برج خیلی بلند بود و هیچ پله یا دری نداشت و راپونزل بیچاره نمی توانست از آنجا بیرون برود. برج فقط یک پنجره داشت. زمانیکه پيرزن به دیدنش می آمد او را صدا می کرد . راپونزل > راپونزل موهای طلایی ات را پایین بیانداز . دخترک موهای بلندش را از پنجره به بیرون می انداخت و جادوگر موهایش را می گرفت و به بالای برج می آمد

 چند سالی گذشت . روزی پرنسی بطور اتفاقی از آن قسمت جنگل می گذشت که ناگهان صدای قشنگ و دلنشینی را شنید. او برج را پیدا کرد . اما هیچ راهی را برای ورود به برج نیافت. او نمی توانست صدا را فراموش کند برای همین هر روز به آنجا می آمد و به آن صدا گوش می داد و شبها با قلبی شکسته برمی گشت او هنوز هیچ راهی برای ورود به برج پیدا نکرده بود تا اینکه روزی پیرزنی را دید که به سمت برج می آید در گوشه ای مخفی شد و صدای پیرزن را شنید که می گفت : راپونزل ، راپونزل موهای طلایی ات را پایین بیانداز . سپس یک موی بافته شده بلند از پنجره به سمت زمین پرت شد و پیرزن از آن بالا رفت . پرنس فکر کرد من هم شانس خود را امتحان می کنم تا از این برج بالا بروم . بعد از مدتی پیرزن از آنجا رفت و پرنس کنار پنجره آمد و حرفهای او را تکرار کرد . راپونزل > راپونزل موهای طلایی ات را پایین بیانداز . سپس از آن موی بلند بالا رفت و به برج رسید .

در ابتدا راپونزل از دیدن مرد ترسید چون تا آن روز هیچ کسی را ندیده بود . اما پرنس برایش توضیح داد که صدای قشنگش او را به آنجا کشانده است . پرنس که تا آن روز دختری به آن زیبایی و مهربانی ندیده بود از دختر خواست که برای همیشه در کنار او باشد و پیشنهاد ازدواجش را قبول کند .راپونزل احساس می کرد که در کنار این مرد خوش اندام و مودب زندگی لذت بخش تر از زندگی کنار آن پیرزن است بنابراین پیشنهاد پرنس را قبول کرد . اما او از هیچ راهی نمی توانست از آن برج خارج شود بنابراین از پرنس خواست که برایش گلولهای ابریشمی بیاورد تا با آن طنابی درست کند و از آنجا خارج شود . تا زمانی که طناب بافته شود پرنس هر شب به دیدن راپونزل می آمد . راپونزل دقت می کرد که ملاقاتش را با پرنس مخفی نگه دارد . اما یک روز بدون اینکه به حرفهایش فکر کند به جادوگر گفت : چرا شما اینقدر سنگین تر از پرنس هستید ؟ یکدفعه جادوگر با عصبانیت فریاد کشید . من چی شنیدم ؟ من فکر می کردم تو را در جای امنی پنهان کردم اما تو برخلاف نظر من با دیگران ملاقات داشتی . تو به من کلک می زدی ! او با عصبانیت موهای راپونزل را دور دستش پیچاند و با یک قیچی آنرا برید .و لحظه ای بعد موهای بلند راپونزل روی زمین افتاده بود .

 اما پیرزن هنوز عصبانی بود . آن سنگدل یک ورد جادویی خواند و راپونزل را به یک جای خیلی دور فرستاد تا برای همیشه بدبخت و تنها باشد . سپس موهای راپونزل را به موهای خودش گره زد و کنار پنجره منتظرپرنس نشست . هنگامیکه پرنس از پنجره داخل شد بجای راپونزل عزیزش آن پیرزن زشت را دید پیرزن در حالی که خنده ی مسخره ای سر داده بود گفت : تو فکر می کنی عشقت را پیدا خواهی کرد ؟ اما آن پرنده زیبا پرواز کرد و رفت و صدایش خاموش شد . راپونزل برای همیشه گم شده و تو هیچگاه او را نخواهی دید . پرنس از خود بیخود شده بود و خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد . اما از خطر مردن نجات پیدا کرد چون روی بوته های خار افتاد . اما خارها چشمان او را زخمی کردند و پرنس نابینا شد .

حالا او چطور می توانست راپونزل را پیدا کند ؟ برای ماه ها پرنس نابینا در میان جنگل سرگردان بود . هرگاه که به کسی می رسید از آنها در مورد دختر زیبایی بنام راپونزل می پرسید . او برای همه نشانه های او را توصیف می کرد اما کسی او را ندیده بود . او آنقدر رفت و رفت تا روزی صدای آهنگ غمگینی را شنید . او صدا را شناخت و به آنطرف رفت. صدا زد : راپونزل راپونزل به طرف پرنس دوید و از شوق دیدار او اشک در چشمانش سرازیر شد . اما وقتی قطرات اشک بر روی چشمهای پرنس افتاد اتفاق عجیبی پیش آمد . پرنس دوباره می توانست ببیند. پرنس راپونزل را به سرزمین خودش برد و بعد از ازدواج سالها به خوشی زندگی کردند


Glitterfy.com - Glitter Graphics

برق

مرد ثروتمندي از تمامي لذتهاي زندگي بهره مند بود. او اموال زيادي داشت . چندين ملك در شهرهاي مختلف، ماشين هاي رنگ و وارنگ و كلي وسايل گران قيمتي و ارزشمند داشت. بعد از اينكه پير شد، روزي فكر كرد كه نگاهداري اين همه املاك در جاهاي مختلف براي او سخت شده است و بهتر است همه مال و اموال خود را بفروشد و با پولش الماسي بخرد تا همه ي پول و ثروتش هميشه در كنارش باشد. او هر چه داشت فروخت و با پولش الماسي بزرگ خريد . مرد فكر كرد كه الماسش را در جايي پنهان كند . او چاله اي در كنار درخت پشت حياط كند و الماسش را آنجا پنهان كرد . او فكر كرد كه هيچ كس آنرا در اين مكان پيدا نمي كند . او هر شب برمي گشت و چاله را مي كند و نگاهي به الماسش مي كرد وقتي خيالش جمع مي شد دوباره آنرا در چاله مي گذاشت و رويش را با خاك مي پوشاند . اينكار هر شب تكرار مي شد تا اينكه شبي دزدي به خانه او آمد . دزد ديد كه مرد پولدار از اتاقش بيرون آمد و آهسته به حياط رفت و چاله اي حفر كرد و از آن سنگي را بيرون آورد آنرا نگاه كرد و گفت : هنوز اينجاست . دوباره آنرا در چاله گذاشت و رويش را با خاك پوشاند. وقتي پيرمرد به اتاقش برگشت ، دزد زمين را حفر كرد و تكه الماس را پيدا كرد . او خوشحال شد و گفت حالا اين سنگ مال من است و من ديگر مرد پولداري شدم . او از آنجا رفت و هيچوقت برنگشت. روز بعد وقتي پيرمرد چاله اي را در كنار درخت ديد ، ترسيد به سرعت به آن طرف دويد. زمين كنده شده بود و از آن سنگ قيمتي هيچ اثري نبود. باورش نمي شد شروع به كندن زمين كرد ولي الماس پيدا نشد كه نشد مرد با صداي بلند مي گريست و فرياد مي زد ديگر من الماسي ندارم ديگر مرد پولداري نيستم او كنار چاله نشسته بود و گريه و زاري مي كرد . خدمتكاران به دوست او تلفن زدند . وقتي دوستش رسيد و پيرمرد را در آن شرايط ديد به او گفت : گريه نكن ، بيا اين تكه سنگ بزرگ براي تو آن را بردار و در چاله بيانداز و رويش را با خاك بپوشان، سپس هر روز مي تواني بيايي و آنرا از چاله در آوري و نگاه كني يك تكه سنگ با يك تكه الماس وقتي درون خاك پنهان باشد براي صاحبش نبايد فرقي داشته باشد

فينگيلي و جينگيلي

در ده قشنگي دو برادر زندگي مي كردند. اسم يكي از انها فينگيلي و ديگري جينگيلي بود.
فينگيلي پسر شيطون و بي ادبي بود و هميشه بقيه مردم ده را اذيت ميكردو هيچكس از دست او راضي نبود.
اما برادرش كه اسمش جينگيلي بود. پسر باادب و مرتبي بود هيچ وقت دروغ نمي گفت و به مردم كمك ميكرد.
يك روز فينگيلي و جينگيلي به ده بالا رفتند و با بچه هاي انجا شروع به بازي كردند. بازي الك و دولك، طناب بازي و توپ بازي. در همين وقت فينگيلي شيطون و بلا يك لگد محكم به توپ زد و توپ به شيشه خورد و شيشه شكست. بچه ها از ترس فرار كردند و هر كس به سمتي دويد. ننه قلي از خانه بيرون امد. اين طرف و ان طرف را نگاه كرد. اما كسي را نديد. ننه قلي به خانه برگشت و كنار حوض نشست. از انطرف بچه ها وقتي ديدند ننه قلي در را بست دوباره جمع شدند و شروع به بازي كردند. ننه قلي يواش يواش در را باز كرد و صدا زد آي فينگيلي، آي جينگيلي، آي بچه ها، كي بود كه زد به شيشه؟
جينگيلي گفت: من نبودم.
فينگيلي گفت: من نبودم.
ننه قلي از فينگيلي پرسيد: پس كي بوده؟
فينگيلي كه ترسيده بود به دروغ گفت: كار قلي بوده.
قلي با ترس جلو امد و گفت كه كار او نبوده.
يكي ازبچه ها گفت: اگه كسي كه اين كارو كرده راستشو نگه، ديگه اونو بازي نمي ديم.
جينگيلي گفت: راست بگو هميشه، دروغگو چيزي نميشه.
فينگيلي از حرف بچه ها پند گرفت و گريه اش در اومد. جلو رفت و گفت: ننه جان شيشه رو من شكستم. بيا بزن به دستم.
ننه قلي مهربون گفت: فينگيلي عزيزم حالا كه متوجه اشتباهت شدي تو را مي بخشم.

گربه پرنده

در يك باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويي زندگي مي كرد . او تنها بود . هميشه با حسرت به گنجشكها كه روي درخت با هم بازي مي كردند نگاه مي كرد . يكبار سعي كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازي كند ولي پرنده ها پرواز كردند و رفتند . پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و مي توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازي كنم .

 ديگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوي گربه پشمالو پرواز كردن بود . آرزوي گربه پشمالو را فرشته اي كوچك شنيد . شب به كنار گربه آمد و با عصاي جادوئي خود به شانه هاي گربه زد . صبح كه گربه كوچولو از خواب بيدار شد احساس كرد چيزي روي شانه هايش سنگيني مي كند . وقتي دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلي تعجب كرد ولي خوشحال شد خواست پرواز كند ولي بلد نبود . از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهاي زيادي تمرين كرد تا پرواز كردن را ياد گرفت البته خيلي هم زمين خورد .

 روزي كه حسابي پرواز كردن را ياد گرفته بود ،‌در آسمان چرخي زد و روي درختي كنار پرنده هانشست وقتي پرنده ها متوجه اين تازه وارد شدند ، از وحشت جيغ كشيدند و بر سر گربه ريختند و تا آنجا كه مي توانستند به او نوك زدند . گربه كه جا خورده بود و فكر چنين روزي را نمي كرد از بالاي درخت محكم به زمين خورد . يكي از بالهايش در اثر اين افتادن شكسته بود و خيلي درد مي كرد شب شده بود ولي گربه پشمالو از درد خوابش نمي برد و مرتب ناله مي كرد .

فرشته كوچولو ديگر طاقت نياورد ، خودش را به گربه رساند . فرشته به او گفت : آخه عزيز دلم هر كسي بايد همانطور كه خلق شده ، زندگي كند . معلوم است كه اين پرنده ها از ديدن تو وحشت مي كنند و به تو آزار مي رسانند . پرواز كردن كار گربه نيست . تو بايد بگردي و دوستاني روي زمين براي خودت پيدا كني . بعد با عصاي خود به بال گربه پشمالو زد و رفت .

صبح كه گربه پشمالو از خواب بيدار شد ديگر از بالها خبري نبود . اما ناراحت نشد . ياد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستي مناسب براي خود پيدا كند . به انتهاي باغ رسيد . خانه قشنگي در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست . اتاق دختر كوچكي وقتي صداي ميو ميوي گربه را شنيد ، با خوشحالي كنار پنجره آمد . دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت مي خواد پيش من بماني . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازي ندارم . اگر پيشم بماني هر روز شير خوشمزه بهت مي دم . گربه پشمالو كه از دوستي با اين دختر مهربان خوشحال بود ميو ميوي كرد و خودش را به دخترك چسباند

JellyMuffin.com - The place for profile layouts, flash generators, glitter graphics, backgrounds and codes

تکالیف پاتریک

پاتریک هیچوقت تکالفش را انجام نمی داد. او می گفت اینکار خسته کننده است. او هميشه بیسبال و بسکتبال بازی می کرد. معلمش به او می گفت، با انجام ندادن تکالیفت چیزی یاد نمی گیری. البته حق با معلمش بود. اما او چیکار می توانست بکند او از اینکار متنفر بود

 روز مقدس پاتریکس بود . گربه او با یک عروسک بازی می کرد. گربه عروسك را با دستش محکم گرفته بود که در نرود. عجیب بود اون یک عروسک نبود او یک مرد کوچک بود که لباس پشمی قدیمی به تن داشت و یک کلاه بلند شبیه جادوگرها سرش بود. او فرياد کشید، اي پسر به من کمک کن. من می توانم آرزویت را بر آورده کنم . بهت قول می دهم.
 پاتریکس نمی توانست باور کنه . این تنها راه حل برای مشکلاتش بود. بنابراین گفت : تو باید تا پایان اين دوره تحصيلي که فقط 35 روز مانده است Tتکالیف مرا انجام دهی.  اگر تو تکالیف من را خوب انجام بدهی، من با نمره خوب قبول می شوم.
 چهره مرد کوچولو در هم شد. او با ناراحتی پایش را تکان داد و گفت: من راضی نیستم اما اینکار را انجام می دهم.
 آدم کوتوله تکالیف پاتریک را انجام می داد. اما یک مشکل کوچولو وجود داشت. آدم کوتوله نمی دانست که باید چیکار کند و نیاز به کمک داشت. او می گفت: کمکم کن، کمکم کن. پاتریک هم مجبور بود از هر راهی که می شد به او کمک کند.
 وقتی آدم کوتوله تکالیف پاتریک را انجام می داد یکدفعه صداش را بالا می برد و می گفت من این کلمه را بلد نیستم .یک لغتنامه بده، نه بهتر است خودت آنرا پیدا کنی و برایم بگویی.
 وقتی نوبت ریاضی بود وضع بدتر بود. آدم کوتوله می گفت: جدول زمانی چیه؟ من که تقسیم و ضرب و کسر بلد نيستم،بهتر است کنار من بنشینی و به من یاد بدهی.
 وقتی نویت به تاریخ رسید . آدم کوتوله هیچی درباره تاریخ آدمها نمی دانست به پسرک می گفت به کتابخانه برو من به کتابهای بیشتری احتیاج دارم و تازه باید به من کمک کنی تا آنها را بخوانم .
خلاصه آدم کوتوله هر روز ایراد می گرفت و نق می زد و پاتریک مجبور بود که بیشتر و بیشتر کار کند و شبها تا دیر وقت بیدار می ماند و صبحها در حالي به مدرسه ميرفت كه از خستگي چشمهايش پف كرده بود. بالاخره روز آخر مدرسه فرا رسید و آدم کوتوله آزاد بود که برود . او آرام و بی صدا از در پشتی ساختمان بیرون رفت پاتریکس نمره های خوبی گرفته بود . همکلاسهایش متعجب بودند. معلمش در حالیکه لبخند می زد از او تعریف می کرد. و خانواده اش چه ؟ آنها خیلی متعجب بودند نمی دانستند که برای پاتریک چه اتفاقی افتاده است . او دیگر یک بچه نمونه بود. اتاقش تمیز بود کارهایش را انجام می داد خیلی بشاش بود هیچ بی ادبی نمی کرد
 حالا که به آخر داستان رسیدید باز هم فکر می کنید آن مرد کوتوله بود که تکالیف پاتریک را انجام داد؟ یک رازی اینجاست که بین خودمان بماند. آن مرد کوتوله کاری نتوانست انجام دهد و این خود پاتریک بود که تکالیفش را انجام داد.

گربه پرنده

 در يك باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويي زندگي مي كرد . او تنها بود . هميشه با حسرت به گنجشكها كه روي درخت با هم بازي مي كردند نگاه مي كرد . يكبار سعي كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازي كند ولي پرنده ها پرواز كردند و رفتند . پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و مي توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازي كنم . ديگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوي گربه پشمالو پرواز كردن بود . آرزوي گربه پشمالو را فرشته اي كوچك شنيد . شب به كنار گربه آمد و با عصاي جادوئي خود به شانه هاي گربه زد . صبح كه گربه كوچولو از خواب بيدار شد احساس كرد چيزي روي شانه هايش سنگيني مي كند . وقتي دو بال قشنگ در دو طرف بدنش ديد خيلي تعجب كرد ولي خوشحال شد خواست پرواز كند ولي بلد نبود . از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهاي زيادي تمرين كرد تا پرواز كردن را ياد گرفت البته خيلي هم زمين خورد . روزي كه حسابي پرواز كردن را ياد گرفته بود ،‌در آسمان چرخي زد و روي درختي كنار پرنده هانشست وقتي پرنده ها متوجه اين تازه وارد شدند ، از وحشت جيغ كشيدند و بر سر گربه ريختند و تا آنجا كه مي توانستند به او نوك زدند . گربه كه جا خورده بود و فكر چنين روزي را نمي كرد از بالاي درخت محكم به زمين خورد . يكي از بالهايش در اثر اين افتادن شكسته بود و خيلي درد مي كرد شب شده بود ولي گربه پشمالو از درد خوابش نمي برد و مرتب ناله مي كرد . فرشته كوچولو ديگر طاقت نياورد ، خودش را به گربه رساند . فرشته به او گفت : آخه عزيز دلم هر كسي بايد همانطور كه خلق شده ، زندگي كند . معلوم است كه اين پرنده ها از ديدن تو وحشت مي كنند و به تو آزار مي رسانند . پرواز كردن كار گربه نيست . تو بايد بگردي و دوستاني روي زمين براي خودت پيدا كني . بعد با عصاي خود به بال گربه پشمالو زد و رفت . صبح كه گربه پشمالو از خواب بيدار شد ديگر از بالها خبري نبود . اما ناراحت نشد . ياد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستي مناسب براي خود پيدا كند . به انتهاي باغ رسيد . خانه قشنگي در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست . اتاق دختر كوچكي وقتي صداي ميو ميوي گربه را شنيد ، با خوشحالي كنار پنجره آمد . دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت مي خواد پيش من بماني . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازي ندارم . اگر پيشم بماني هر روز شير خوشمزه بهت مي دم . گربه پشمالو كه از دوستي با اين دختر مهربان خوشحال بود ميو ميوي كرد و خودش را به دخترك چسباند
Glitterfy.com - Glitter Graphics

گردو وسنگ

 

یکی بود ،یکی نبود.غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یک سنگ بود و یک گردو.روزی سنگ و گردو با هم بازی میکردند که سنگ زد وسر گردو را شکست.گردو گریه کنان رفت پیش ننه گردو وگفت:((ننه گردو!ننه گردو!سنگ سرم را شکست.))

ننه گردو قل و قل و قل رفت پیش سنگ و گفت:((ای سنگ! چرا سر بچه ام را شکستی؟))

سنگ گفت:((اگر من سنگ بودم،علف زیر پایم سبز نمی شد.))

ننه گردو قل و قل و قل رفت پیش علف وپرسید:(( ای علف! چرا زیر پای سنگ سبز می شوی؟))

علف جواب داد:(( اگر من علف بودم،میش مرا نمی خورد.))

ننه گردو رفت پیش میش و پرسید:(( ای میش! چرا علف را می خوری؟))

میش جواب داد:(( چه می گویی،ننه گردو؟اگر من پیش بودم،گرگ دمبه ام را نمی خورد.))

ننه گردو قل وقل وقل ،رفت و رفت و رفت تا به گرگ رسید،پرسید:(( ای گرگ ! چرا دمبه میش را می خوری؟))

گرگ گفت:(( ای ننه گردو! اگر من گرگم،آقا چوپان مرا که می دید،هی هی نمیکرد و با سگش دنبالم نمی افتاد تا چوب  و سنگ برایم پرت کند.))

ننه گردو  رفت و پیش چوبان وگفت:((ای آقای چوپان! چرا گرگ را می زنی و دنبالش می کنی؟))

چوپان گفت:(( ننه جان گردو!دست روی دلم نگذار که خون است.اگر من چوپان بودم،موش سفره ام را پاره نمی کرد.))

ننه گردو رفت وپیش موش و پرسید:(( ای آقای موشه! چرا سفره چوپان را پاره می کنی؟))

موش بالا پرید،پایین آمد و جیغ ویغ کنان گفت:((بله،بله،من موشم!زرنگم!پرزورم،باهوشم،سفره چوپان را پاره می کنم،همه را بیچاره می کنم...))

بعد پرید که ننه گردو را بگیرد که ننه گردو جا خالی داد و قل و قل وقل از آنجا دور شد وبه خانه اش رفت.

بالا رفتیم ماست بود.پایین آمدیم دوغ بود.قصه ما دروغ بود. 

                                    
Glitterfy.com - Glitter Graphics

کدو قلقله زن

 کی بود،یکی نبود.غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.پیرزنی بود که از دار دنیا،فقط یک دختر داشت.دختر پیرزن،تازه عروس شده بود و به دهی رفته بودکه آن طرف کوه بود.یک روز دل پیرزن هوای دخترش را کرد.پس،کارهایش را کرد،در خانه اش را بست و راه افتاد.رفت ورفت تا به کمرکش کوه رسید.ناکهان گرگی جلورویش سبز شد.غرشی کرد وگفت:((بیا پیرزن که خوب اومدی.از گرسنگی شکمم به قار وقور افتاده بود.بیا که میخواهم یک لقمه چپت کنم.))

پیرزن اصلا نترسید،هول هم نشد.یه گرگ گفت:((ای بابا!چه می گویی؟مگر حال و روز من را نمی بینی؟من همش پوست و استخوانم.به درد خوردن نمی خورم.بگذار به خانه دخترم بروم وچاق شوم،آنوقت مرا بخور.))

گرگ کمی فکر کرد و گفت:((بد نمی گویی!خوب برو،ولی زود بیا!))

پیرزن دوباره راه افتاد.رفت و رفت تا به پلنگ رسید.پلنگ غرشی کرد وگفت:((بیا پیرزن که خوب اومدی.از گرسنگی داشتم میمردم.بیا که میخواهم یک لقمه چپت کنم.)) پیرزن گفت:(( ای بابا!چه می گویی؟مگر حال و روز من را نمی بینی؟من همش پوست و استخوانم.به درد خوردن نمی خورم.بگذار به خانه دخترم بروم وچاق شوم،آنوقت مرا بخور.))

پلنگ کمی فکر کرد و گفت:((بد نمی گویی!خوب برو،ولی زود بیا!))

پیرزن  .رفت و رفت تا به شیر رسیدشیر غرشی کرد وگفت:((بیا پیرزن که خوب اومدی.از گرسنگی داشتم میمردم.بیا که میخواهم یک لقمه چپت کنم.)) پیرزن گفت:(( ای بابا!چه می گویی؟مگر حال و روز من را نمی بینی؟من همش پوست و استخوانم.به درد خوردن نمی خورم.بگذار به خانه دخترم بروم وچاق شوم،آنوقت مرا بخور.))

شیر نگاهی به سراپای پیرزن انداخت و گفت:((بد نمی گویی!خوب برو،ولی زود بیا!))

پیرزن دوباره راه افتاد.رفت و رفت تا به خانه دخترش رسید.دختر و دامادش از دیدن او شاد شدند.پیرزن چند روزی آنجا ماند.داماد و دخترش هم حسابی به او رسیدند و از او پذیرایی کردند.تا اینکه پیرزن دلش هوای خانه و همسایه هایش را کرد و خواست به ده اس برگردد.تازه آن وقت بود که یاد شیر و پلنگ و گرگ افتاد و غصه اش گرفت.دختر و دامادش پرسیدند:((چه شده مادر؟چرا ناراحتی؟))

پیرزن تمام ماجرا را برایشان تعریف کرد.آنها به فکر فرو رفتند.آنقدر فکر کردند تا بالاخره راهی به خاطرشان رسید.داماد پیرزن به بازار رفت و کدوی خیلی بزرگی خرید.پیرزن و دخترش توی کدو را خالی کردند و دری برایش گذاشتند.بعد پیرزن توی کدو رفت و گفت:((در کدو را ببندید و مرا قل بدهید.))

آنها در کدو را بستند و کدو را قل دادند.کدو قل خورد وقل خورد تا به شیر رسید.شیر جلوی کدو را گرفت و گفت:((کدوی قل قله زن!ندیدی یه پیرزن؟))

پیرزن از توی کدو گفت:((والا ندیدم،بلا ندیدم،به سنگ تق تق ندیدم،به جوز لق لق ندیدم،قلم بده،ولم بده،بذار برم که کار دارم.))

شیر کدو را قل داد.کدو قل و قل وقل رفت ورفت ورفت تا به پلنگ رسید.پلنگ جلو آمد و و پرسید:((کدوی قل قله زن!ندیدی یه پیرزن؟))

پیرزن از توی کدو گفت:((والا ندیدم،بلا ندیدم،به سنگ تق تق ندیدم،به جوز لق لق ندیدم،قلم بده،ولم بده،بذار برم که کار دارم.))

پلنگ کدو را قل داد.کدو قل و قل وقل رفت ورفت ورفت تا به گرگ رسید.گرگ جلو آمد و و پرسید:((کدوی قل قله زن!ندیدی یه پیرزن؟))

پیرزن از توی کدو گفت:((والا ندیدم،بلا ندیدم،به سنگ تق تق ندیدم،به جوز لق لق ندیدم،قلم بده،ولم بده،بذار برم که کار دارم.))

گرگ،صدای پیرزن راکه شنید،اورا شناخت.فریاد زد:(( ای پیرزن بد جنس!می خواهی منرا فریب بدهی؟الان به حسابت می رسم.))

بعد در کدو را باز کرد و پرید توی آن،اما چون خیلی بزرگ بود،لای در گیر کرد.پیرزن هم از فرصت استفاده کرد و از در دیگر کدو بیرون پرید و پا به فرار گذاشت.رفت رفت تا به خانه اش رسید.

JellyMuffin.com - The place for profile layouts, flash generators, glitter graphics, backgrounds and codes

حسنی و دیو

یکی بود یکی نبود.غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. پیرزنی بود کخ یک پسر داشت.اسم پسرش حسنی بود.حسنی خیلی تنبل بود.از صبح تا شب و از شب تا صبح،کنار تنور دراز می کشید و هیچ کاری نمی کرد،فقط می خورد و می خوابید.یک روز ننه حسنی از دست او خسته شد.با خودش فکر کرد:(چه کنم،چه نکنم تا حسنی دست از تنبلی بردارد؟تا سر کار یرود و برای خودش کسی شود؟))

یک روز فکری به خاطرش رسید.رفت بازار و سه تا سیب خرید.یکی را گذاشت نزدیک تنور،یکی را گذاشت توی حیاط،آخری را هم گذاشت دم در.بعد رفت و گوشه ای پنهان شد.حسنی مثل همیشه کنار تنور خوابیده بود.وقتی از خواب بیدار شد،چشمش به سیب افتاد،آن هم چه سیب سرخ و درشتی!دهانش آب افتاد.داد زد:(ننه جان!ننه حسنی!من سیب میخوام.بیا به من سیب بده!))

اما جوابی نشنید.انگار ننه حسنی خانه نبود.با تنبلی بلند شد،سیب را برداشت و خورد.گفت :(( عجب سیب خوشمزه ای!)) بعد چشمش به سیب توی حیاط افتاد.رفت و آن راهم برداشت.به سراغ سیب سوم که رفت،ننه حسنی دوید و در را به رویش بست.رنگ از روی حسنی پرید.محکم به در زد و گفت:(( ننه جان!ننه حسنی جان!در را باز کن.))

ننه حسنی کفت:((خجالت بکش حسنی! خجالت بکش! تا کی می خوای تنبلی کنی!تو هم مثل بقیه برو کار کن.))

حسنی هر چه التماس کرد،هرچه التماس کرد، ننه اش در را باز نکرد که نکرد.حسنی به ناچار سرش را پایین انداخت و رفت. رفت و رفت و رفت  تا به پرنده ای رسید که توی دام افتاده بود.پرنده را برداشت و توی جیبش گذاشت.کمی دیگر که رفت،یک سورنا پیدا کرد.سورنا را هم توی جیبش چپاند.بعد یک تخم مرغ پیدا کرد و آن را هم کنار سورنا گذاشت.هوا داشت تاریک می شد که به یک قصر خیلی بزرگ رسید.رفت تو.قصر 40 تا ،یا بیشتر اتاق داشت.توی یکی از اتاق ها یک دیگ پلو توی تنور بود.حسنی که خیلی گرسنه بود،دیگ را برداشت و نشست به خوردن.یکدفعه سر وکله دیوی پیدا شد.دیو فریاد زد:(( آهای چه کار می کنی؟))

حسنی داد زد:((اوهوی !پلو می خورم ،مگر نمی بینی؟))

دیو گفت:((بخور،ببینم چه قدر می خوری؟))

حسنی شکمو،تمام پلوی دیگ را تا ته خورد و گفت:(( این قدر می خورم،دیدی؟))

دیو کمی ترسید.سنگی از روی زمین برداشت و گفت:(( من می توانم این سنگ را با یک فشار خرد کنم.این طوری.)) وسنگ را خورد و خاکشیر کرد.حسنی گفت:((این که چیزی نیست.من آب سنگ را هم در می آورم.نگاه کن!این طوری.))

آن وفت،تخم مرغ را از جیبش در آوردوبا یک فشار خرد کرد.دیو گفت:((حالا بیا سنگ پرت کنیم و ببینیم مال کی بیشتر می رود.))

حسنی گفت:((پرت کنیم.))

دیو سنگی را برداشت،عقب رفت،جلو آمد و با تمام قدرت پرت کرد.سنگ مثل پرنده ای پر کشید و آن دور دورها افتاد.دیو خندا ای کرد و گفت:((زور بازویم را دیدی؟)) حسنی گفت:(( دیدم.حالا تو زور بازوی من را ببین.))

بعد،یواشکی پرنده ای را که در جیبش بود ،در آورد،غقب رفت،جلو آمد و پرنده را در آسمان پرتاب کرد.پرنده که خودش را آزاد دید،چنان پرید و رفت که دیگر دیده نشد.دیو که براستی ترسیده بود،با خودش گفت:(( وای ننه جان!چه زوری دارد.))

بعد به حسنی گفت :((بیا ئائ بزنیم ،ببینیم صدای کی بلند تر است.)) حسنی گفت:(( بزنیم.من داد زدن را خیلی دوست دارم.))

دیو دهانش را باز کردوچنان فریاد وحشتناکی کشید که نزدیک بود حسنی از ترس زهره ترک شود.اما به روی خودش نیاورد و گفت:((این صدای تو بود یا صدای قوقولی قوقوی خروس؟حالا چشمهایت را ببند،گوشهایت را هم بگیر و ببین من چه جوری داد میزنم.))

دیو چشمهایش را بست و گوشهایش را هم گرفت.حسنی سورنا را در آورد و با تمام قدرت توی آن فوت کرد.صدای سورنا در تمام 40 اتاق پیچید.دیو آنقدر ترسیده بود که دو پا داشت و دو پای دیگر هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت.رفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد.حسنی پیش ننه اش برگشت.ننه حسنی گفت:((ننه قربان !چه زود برگشتی؟))

حسنی گفت:((در عوض دست پر برگشتم.))

آن وقت ننه اش را برداشت و به قصر دیو برد.از آن روز به بعد،حسنی و ننه اش به خوبی وخوشی در کنار هم زندگی کردند.حسنی هم دست از تنبلی کشید.



 

JellyMuffin.com - The place for profile layouts, flash generators, glitter graphics, backgrounds and codes

من که جیروجیر میکنم برات،.....

یکی بود یکی نبود.در باغ بزرگی، خانه کوچکی بود.این خانه یک اتاق و یک پنجره داشت.پشت پنجره این اتاق،چند تخم جیرجیرک بود.

یک روز یکی از این تخم ها تکانی خورد و یک جیرجیرک کوچولو از اون بیرون پرید.

جیرجیرک کوچولو،صبر نکرد تا خواهر و برادرهایش هم از تخم بیرون بیایند.پرید و رفت،لبه پنجره نشست.

توی اتاق،بی بی گل نسا برای نوه اش قصه میگفت.

نوه بی بی گل نسا یک دختر کوچولو بود.او حواسش را جمع کرده بود و به قصه گوش میداد. جیرجیرک کوچولو هم گوشهایش را تیز کرده بود تا قصه را بشنود.

بی بی گل نسا تعریف میکرد:((....آن وقا آقا کلاغه به خاله پیرزن گفت:((من که قار وقار میکنم برات بگذارم برم؟)) خاله پیرزن گفت:((نه تو هم بمان.))

جیرجیرک کوچولو،صبر نکرد تا بقیه قصه را بشنود.پرزد ورفت.رفت ورفت ورفت تا به خانه اقا کبوتر ریسد.پشت در خانه او نشست و شروع کرد به جیر جیر کردن: جیر وجیر وجیر.آقا کبوتر،زود بیا بیرون،زود بیا بیرون.

آقا کبوتر توی لانه اش خوابیده بود.از صدای جیرجیرک بیدار شد.سرش را از لانه آوردو بیرون گفت:((چه خبر است جیرجیرک کوچولو؟صبح به این زودی چرا اینقدر جیر جیر میکنی؟آن هم درست پشت در لانه من!زود باش برو))

جیرجیرک کوچولو زود گفت:((آقا کبوتر،من که جیر جیر می کنم برات بگذارم برم؟))

آقا کبوتر خیلی تعجب کرد.خواب از سرش پرید.بال بالی زد و گفت:(( جیرجیرک کوچولو،چه حرفها میزنی!برو دنبال کارت.))

اما جیرجیرک کوچولو نرفت.باز هم جیر جیر کرد و همان حرف را زد.

آقا کبوتر عصبانی شد. رفت توی لانه اش و در رابست. جیرجیرک کوچولو داد زد:(( من که جیر جیر می کنم برات بگذارم برم؟))

آقا کبوتر از پشت در بسته داد زد:((من هم بق بقومیکنم برات ،بگذار برو))

جیرجیرک خیلی ناراحت شد.فکری کرد و گفت:((فایده ای نداره.باید برم جای دیگر!)) بعد پرید ورفت،تا به لانه خاله گنجشکه رسید.درزد وگفت:((سلام سلام خاله گنجشکه!من که جیرجیر میکنم برات،بگذارم برم؟))

خاله گنجشکه تعجب کرد و با خودش گفت:((عجب!مثل اینکه جیرجیرک کوچولو دیوانه شده!))بعد دوباره به جیرجیر او گوش داد. جیرجیرک کوچولو پشت سرهم جیرجیر میکرد.بالاخره خاله گنجشکه سرش را از لانه آورد بیرون و گفت:((اینقدر سر و صدا نکن!بچه ام به اندازه کافی برام جیک جیک می کنه.برو دنبال کارت!))

از آن روز به بعد، جیرجیرک کوچولو به لانه این و آن میرفت.پشت در آنها مینشست و جیر جیر میکرد و همان حرف ها را تکرار می کرد.صاحب خانه هم ار صدای او ناراحت م شد و او را دعوا میکرد.

 جیرجیرک کوچولو یک روز با خودش فکر کرد:امروز کمی دورتر میروم تا ببینم چه می شود.بعد جیرجیر کنان پرید و رفت. به کلبه ای رسید.از پنجره کلبه به داخل آن نگاه کرد.پیرزنی مشغول نخ ریسی بود. جیرجیرک کوچولو روی دسته چرخ نخ ریسی نشست،به پیرزن نگاهی کرد و گفت:((سلام سلام خاله پیرزن!من که جیر جیر می کنم برات بگذارم برم؟)) خاله پیرزن  جیرجیرک کوچولو را ندید و فقط صدایش را شنید.خیال کرد که چرخ نخ ریسی اش صدا می کند.بلند شد و رفت تا قوطی روغن را بیاورد و چرخ را روغن بزند.در همان موقع جیرجیرک کوچولو باز جیر جیر کرد.

پیرزن برگشت و با تعجب به چرخ نگاه کرد.آن وقت دید که جیرجیرک کوچولویی روی دسته چرخ نشسته و جیر جیر می کند.خندید و گفت:(( جیرجیرک کوچولو چه میگویی؟از کجا امده ای؟چه کار داری؟))

 جیرجیرک کوچولو خسته بود.حوصله نداشت به جای دیگری برود.او تمام ماجرا را برای خاله پیرزن تریف کرد.پیرزن خندید و گفت:((این همه دردسرها به خاطر است که تو عجله کردی وصبر نکردی تا تمام قصه را از زبان بی بی گل نسابشنوی.آن قصه آنطور بوده که در یک روز بارانی چند تا حیوان به خانه پیرزن میروند و از او می خواهند که آنها را در خانه اش جا بدهد.پیرزن قبول می کند، به شرطی که حیوانات در کارهای خانه کمکش کنند.آنها در خانه پیرزن مهمان می شوند و در کارها به او کمک می کنند.))

جیرجیرک با ناراحتی گفت:((پس حیوانهای قصه فقط کارشان آواز خواندن نبود؟))پیرزن خندید و گفت:((بله،درست فهمیدی.اگر تا آخر قصه را می شنیدی،این اشتاه را نمی کردی.))

جیرجیرک از شنیدن این حرف ها خیلی ناراحت شد و گفت:((حالا من چی کار کنم؟کجا برم؟هیچ دوستی ندارم.))

خاله پیرزن جیرجیرک را روی دستش نشاند و گفت:((من اینجا تنها هستم.دوست دارم  جیرجیرکی مثل تو داشته باشم تا برایم جیرجیر کند.پیش من میمانی؟))

 جیرجیرک با خوشحالی گفت:((معلوم است که می مانم . برایت جیر جیر میکنم و در کارها کمکت می کنم.))

 

JellyMuffin.com - The place for profile layouts, flash generators, glitter graphics, backgrounds and codes

کلاغه به حمام نمی رفت......

کلاغک حمام کردن را دوست نداشت.او همیشه بوی بد می داد و پرهایش پر از گرد و غبار بود.

کلاغهای همسایه،همه از بوی بد کلاغک،ناراحت بودند و از دستش به ننه کلاغه شکایت می کردند.یک روز کلاغک داشت از لانه کلاغ زاغی رد می شد.ناگهان صدا قارقار کلاغ زاغی به آسمان رفت و گفت :(( وای چه بویی،الان غش می کنم!ننه کلاغه به این کلاغک یه چیزی بگو.))

کلاغ دیگری که همسایی لانه به لانه ننه کلاغه بود،گفت:((کلاغک،تو چرا مثل همه کلاغ ها،گودال آبی پیدا نمی کنی و خودت را در آن نمی شویی؟آخر تو چه کلاغی هستی؟))

کلاغک تنش را خاراند و گفت:((من کلاغکم،کلاغک کلاغ زاده!حمام هم نمی روم.)) ننه کلاغه از توی لانه اش فریاد زد:(( من که زورم به این کلاغک نمی رسد،شما کلاغ ها یک کاری بکنید.))

کلاغک تنش را خاراند و گفت:((ولم کن ننه ،حمام هم نمی روم.)) کلاغک هر روز برای بازی می رفت و کثیفتر از روز قبل به خانه برمی گشت.بعد هم در لانه می نشست و شروع می کرد به خاراندن بدنش.

..... کم کم پرهای کلاغک شروع کرد به ریختن.روزها می گذشت و پرهای کلاغک کم و کمتر می شد.ننه کلاغه خیلی غصه می خورد و به کلاغک می گفت :(( کلاغک جان!برو خودت را بشوی.کم کم همه پرهایت میریزه.))

اما کلاغک به این حرف ها گوش نمی داد،تا اینکه ننه کلاغه مجبور شد از کلاغ های دیگر کمک بخواهد.پس یک روز ننه کلاغه،کلاغ های همسایه را جمع کرد و ماجرا را برای آنها تعریف کرد.

کلاغ ها نشستند و فکر کردند.فکر کردند و فکر کردند، تا اینکه راهی پیدا کردند که کلاغک را به حمام ببرند.همه باهم به لانه ننه کلاغه رفتند.بدون اینکه کلاغک بداند،او را با نوکهایشان بلند کردند و شروع کردند به پرواز کردن.کلاغک هرچه قار قار می کرد و بال و پر می زد،فایده ای نداشت.

بالاخره به گودال آبی رسیدندوکلاغک را انداختند توی گودال.کلاغک خواست از گودال بیرون بیاید که ننه کلاغه را روبروی خودش دید.ننه کلاغه بالهایش را به کمر زده بودو آنجا ایستاده بود.کلاغک مدتی توی  گودال ایستاد.او دوباره خواست از گودال بیرون بیاید که ننه کلاغه با صدای بلند گفت:((اگر از توی گودال آب بیرون بیایی،بقه پرهایت را خودم با نوکم می کنم.زود خودت را بشوی.))

کلاغک قارقاری کرد و با ناراحتی خودش را شست.بعد هم لا کلاغ های دیگر به خانه برگشت.کلاغک،دیگر بوی چرک و عرق نمیداد.خارش تنش هم کمتر شده بود،ولی ریزش پرهایش قطع نمی شد.

ننه کلاغه نمیدانست باید چه کار کند.او هرروز کلاغک را به گ.دال آب میبرد.ولی پرهای کلاغک روز به روز کم وکمتر می شد.کلاغ هاوبچه کلاغ های دیگر به لانه ننه کلاغه نمی رفتند.آنها می گفتند :((کلاغک درد بی درمان گرفته.اگر ما هم به انجا بریم همین مرض را می گیریم.))

پرهای کلاغک خیلی کم شده بود.حالا دیگر او خجالت می کشید از لانه بیرون بیاید.از صبح تا غروب توی لانه می ماند و گریه می کرد.گریه می کرد و تنش را می خاراند.او فقط شب ها به گودال آب می رفت و خودش را می شست.

یک روز ،کلاغک به ننه کلاغک گفت :((ننه !من که هرروز به گودال آب می روم،ولی باز هم پرهایم می ریزد.بچه کلاغ ها به من میگویند:ماهی))

ننه کلاغه با ناراحتی گفت :(( کلاغکم،من آن روزها چقدر به تو گفتم که مریض می شوی،ولی تو گوش نکردی.حالا ناراحت نباش.چند روزی در لانه بمان،من به آنطرف جنگل می روم و کلاغ باشی را به اینجا می آورم.))

کلاغ باشی،حکیم کلاغ ها بود.

بعد از دو روز،کلاغ باشی و ننه کلاغه از راه رسیدند.کلاغک گوشه ای خوابیده بود و تنش را می خاراند.کلاغ باشی،کلاغک را معاینه کرد و گفت :((  ننه کلاغه،اینقدر گریه نکن.کلاغک درد بی درمان نگرفته.مرض او درمان دارد.درمانش هم یک قالب صابون و علف های  ان طرف رودخانه است.))

ننه کلاغه گفت :(( ما که همیشه صابون می خوریم.))

کلاغ باشی در حالی که اسباب هایش را جمع می کرد گفت :(( کلاغک باید با صابون خودش را بشوید.بعد از شستشو هم علف ها را به تنش بمالد.البته این علفها تنش را می سوزاند، ولی چاره ای نیست.))

کلاغک تن بی پرش را خاراند و گفت :(( هر کاری بگویید می کنم.فقط پرهایم دوباره در بیاید.))

کلاغک از فردای آن روز معالجه اش را شروع کرد.............

حالا دیگر پرهای کلاغک در آمده.او هرروز چند بار خودش را می شوید.هر چقدر هم به او می گویند این قدر خودت را نشوی فایده ای ندارد.

 

SmileyCentral.com

موش شکمو

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.یک موش سکمو بود که در صحرا زندگی میکرد.یک روز که خیلی گرسنه اش شده بود،از لانه بیرون آمد.این طرف را گشت،آن طرف را گشت،اما چیزی برای خوردن پیدا نکرد.آخر به باغی رفت.سه تا سیب گیر آورد وخورد..یکدفعه بادی وزید،چند تا از برگهای درخت سیب کنده شدند و روی سرش ریختند.موش شکمو عصبانی شد و برگها را هم خورد.از باغ که بیرون امد،دید دهقانی بیل به دوش گرفته است و میرود.گفت((آهای دهقان،توی باغ سه تا سیب خوردم.برگهای درخت سیب را هم خوردم.حالا هم میخواهم تورا بخورم.))

دهقان گفت:((همچین با بیل توی سرت میزنم که بمیری،ها.))

موش شکمو،دهقان و بیلش را یکجا قورت داد و راه افتاد.رفت رفت تا رسید به زن دهقان.زن دهقان داشت آتش چرخانش را می چرخاند.موش گفت:((زن دهقان، توی باغ سه تا سیب خوردم.برگهای درخت سیب را هم خوردم.دهقان با بیلش را هم خوردم ،حالا هم میخواهم تورا بخورم.))

زن دهقان گفت:((همچین با آتش دان میزنم تو سرت ما کباب شوی،ها.))

موش گرسنه،زن دهقان با آتش چرخانش را هم قورت داد و راه افتاد.رفت ورفت تا به چند دختر رسید.دختر ها دور هم نشسته بودند و گلدوزی می کردند.موش گفت:((آهای دختر ها، توی باغ سه تا سیب خوردم.برگهای درخت سیب را هم خوردم.دهقان با بیلش را هم خوردم ،زن دهقان را هم خوردم ،حالا هم میخواهم شما را بخورم.))

دختر ها گفتند:((جلوتر نیا که با این سوزن ها،سوراخ سوراخت میکنیم.))

موش گرسنه،دختر هارا با سوزنهاشان قورت داد.بعد رفت و رفت تا به چند پسر رسید که الک دولم بازی میکردند.گفت:((سه تا سیب خوردم،سیر نشدم.برگهای درخت سیب را خوردم،سیر نشدم.دهقان بیل به دوش را خوردم،سیر نشدم.زن دهقان را هم خوردم،سیر نشدم.دختر های گلدوزرا خوردم اما هنوز سیر نشدم. حالا هم میخواهم شما را بخورم.))

بچه ها گفتند:((همچین با چوب های الک دولک میزنیم تو سرت که بمیری.))

موش گرسنه،پسرهارا هم قورت داد.رفت و رفت تا به پینه دوز رسید.پینه دوز داشت کفش میدوخت.موش شکمو گفت:((دوز و دوز دوز،آهای پینه دوز!گرسنه ام.هرچی میخورم سیر نمیشم. سه تا سیب خوردم،سیر نشدم.برگهای درخت سیب را خوردم،سیر نشدم.دهقان بیل به دوش را خوردم،سیر نشدم.زن دهقان را هم خوردم،سیر نشدم.دختر های گلدوزرا خوردم اما هنوز سیر نشدم.پسرهای الک دولک باز را هم خوردم ،اما سیر نشدم. حالا هم میخواهم تو را بخورم.))

پینه دوز گفت:((با این گزگ تیزم،همچین میزنمت که از وسط دوتا شی.))

موش گرسنه،پینه دوز را هم قورت داد.اما پینه  دوز با گزک تیزش شکم موش را از تو پاره کرد وبیرون آمد.دخترها و پسرها و دهقان و زن دهقان هم یکی یکی از شکم موش بیرون آمدند.آن وقت ،پینه دوز شکم،موش را دوخت و موش هم به لانه اش برگشت..

 

JellyMuffin.com - The place for profile layouts, flash generators, glitter graphics, backgrounds and codes