کدو قلقله زن
کی بود،یکی نبود.غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.پیرزنی بود که از دار دنیا،فقط یک دختر داشت.دختر پیرزن،تازه عروس شده بود و به دهی رفته بودکه آن طرف کوه بود.یک روز دل پیرزن هوای دخترش را کرد.پس،کارهایش را کرد،در خانه اش را بست و راه افتاد.رفت ورفت تا به کمرکش کوه رسید.ناکهان گرگی جلورویش سبز شد.غرشی کرد وگفت:((بیا پیرزن که خوب اومدی.از گرسنگی شکمم به قار وقور افتاده بود.بیا که میخواهم یک لقمه چپت کنم.))
پیرزن اصلا نترسید،هول هم نشد.یه گرگ گفت:((ای بابا!چه می گویی؟مگر حال و روز من را نمی بینی؟من همش پوست و استخوانم.به درد خوردن نمی خورم.بگذار به خانه دخترم بروم وچاق شوم،آنوقت مرا بخور.))
گرگ کمی فکر کرد و گفت:((بد نمی گویی!خوب برو،ولی زود بیا!))
پیرزن دوباره راه افتاد.رفت و رفت تا به پلنگ رسید.پلنگ غرشی کرد وگفت:((بیا پیرزن که خوب اومدی.از گرسنگی داشتم میمردم.بیا که میخواهم یک لقمه چپت کنم.)) پیرزن گفت:(( ای بابا!چه می گویی؟مگر حال و روز من را نمی بینی؟من همش پوست و استخوانم.به درد خوردن نمی خورم.بگذار به خانه دخترم بروم وچاق شوم،آنوقت مرا بخور.))
پلنگ کمی فکر کرد و گفت:((بد نمی گویی!خوب برو،ولی زود بیا!))
پیرزن .رفت و رفت تا به شیر رسیدشیر غرشی کرد وگفت:((بیا پیرزن که خوب اومدی.از گرسنگی داشتم میمردم.بیا که میخواهم یک لقمه چپت کنم.)) پیرزن گفت:(( ای بابا!چه می گویی؟مگر حال و روز من را نمی بینی؟من همش پوست و استخوانم.به درد خوردن نمی خورم.بگذار به خانه دخترم بروم وچاق شوم،آنوقت مرا بخور.))
شیر نگاهی به سراپای پیرزن انداخت و گفت:((بد نمی گویی!خوب برو،ولی زود بیا!))
پیرزن دوباره راه افتاد.رفت و رفت تا به خانه دخترش رسید.دختر و دامادش از دیدن او شاد شدند.پیرزن چند روزی آنجا ماند.داماد و دخترش هم حسابی به او رسیدند و از او پذیرایی کردند.تا اینکه پیرزن دلش هوای خانه و همسایه هایش را کرد و خواست به ده اس برگردد.تازه آن وقت بود که یاد شیر و پلنگ و گرگ افتاد و غصه اش گرفت.دختر و دامادش پرسیدند:((چه شده مادر؟چرا ناراحتی؟))
پیرزن تمام ماجرا را برایشان تعریف کرد.آنها به فکر فرو رفتند.آنقدر فکر کردند تا بالاخره راهی به خاطرشان رسید.داماد پیرزن به بازار رفت و کدوی خیلی بزرگی خرید.پیرزن و دخترش توی کدو را خالی کردند و دری برایش گذاشتند.بعد پیرزن توی کدو رفت و گفت:((در کدو را ببندید و مرا قل بدهید.))
آنها در کدو را بستند و کدو را قل دادند.کدو قل خورد وقل خورد تا به شیر رسید.شیر جلوی کدو را گرفت و گفت:((کدوی قل قله زن!ندیدی یه پیرزن؟))
پیرزن از توی کدو گفت:((والا ندیدم،بلا ندیدم،به سنگ تق تق ندیدم،به جوز لق لق ندیدم،قلم بده،ولم بده،بذار برم که کار دارم.))
شیر کدو را قل داد.کدو قل و قل وقل رفت ورفت ورفت تا به پلنگ رسید.پلنگ جلو آمد و و پرسید:((کدوی قل قله زن!ندیدی یه پیرزن؟))
پیرزن از توی کدو گفت:((والا ندیدم،بلا ندیدم،به سنگ تق تق ندیدم،به جوز لق لق ندیدم،قلم بده،ولم بده،بذار برم که کار دارم.))
پلنگ کدو را قل داد.کدو قل و قل وقل رفت ورفت ورفت تا به گرگ رسید.گرگ جلو آمد و و پرسید:((کدوی قل قله زن!ندیدی یه پیرزن؟))
پیرزن از توی کدو گفت:((والا ندیدم،بلا ندیدم،به سنگ تق تق ندیدم،به جوز لق لق ندیدم،قلم بده،ولم بده،بذار برم که کار دارم.))
گرگ،صدای پیرزن راکه شنید،اورا شناخت.فریاد زد:(( ای پیرزن بد جنس!می خواهی منرا فریب بدهی؟الان به حسابت می رسم.))
بعد در کدو را باز کرد و پرید توی آن،اما چون خیلی بزرگ بود،لای در گیر کرد.پیرزن هم از فرصت استفاده کرد و از در دیگر کدو بیرون پرید و پا به فرار گذاشت.رفت رفت تا به خانه اش رسید.
